رئوس نظریه فروید
نوشته شده توسط : امین جمالی

 

 

مقدمه
هدف من در اين نوشته كوتاه اين است كه اصول و مبانىِ روانكاوى را تدوين و به نحو به اصطلاح غيراستدلالى بيان كنم، يعنى به موجزترين و سرراست‏ترين شكل ممكن. طبيعتاً مقصود من اين نيست كه خواننده به اين نظريه ايمان آورد يا اعتقاد راسخى به آن پيدا كند.

آموزه‏هاى روانكاوى مبتنى بر مشاهدات و تجربيات بى‏شمارند و فقط آن كسى كه مشاهدات و تجربيات مذكور را در مورد خود و ديگران تكرار كرده باشد مى‏تواند به قضاوتى شخصى درباره اين نظريه برسد.

بخش نخست
ذهن و نحوه كاركرد آن (2)

فصل 1
دستگاه روان
روانكاوى يك موضوع اساسى را مفروض تلقى مى‏كند، موضوعى كه صرفا با توسل به انديشه فلسفى مى‏توان درباره‏اش به بحث پرداخت، اما دليل موجه‏بودن اين فرض را بايد در نتايج آن جست. دانسته‏هاى ما در خصوص آنچه روان (يا حيات ذهنى) مى‏ناميم از دو نوع است: اولاً اندام جسمانى و عرصه عملكرد آن كه عبارت است از مغز (يا دستگاه عصبى) و [ ثانيا ] از سوى ديگر اَعمالِ خودآگاهانه ما كه داده‏هايى بلافصل‏اند و به هيچ روى نمى‏توان آنها را بيش از اين توصيف كرد. هرآنچه بين اين دو قرار دارد براى ما ناشناخته است و داده‏هاى مذكور واجد هيچ رابطه مستقيمى با اين دو حد نهايىِ دانشِ ما نيستند. اگر چنين رابطه‏اى وجود داشت، حداكثر مى‏توانست محل دقيق فرايندهاى ضمير آگاه را بر ما معلوم كند، ولى كمكى به شناخت آن فرايندها نمى‏كرد.

دو فرضيه ما از اين منتهى‏اليه يا سرآغازِ دانشمان سرچشمه مى‏گيرد. نخستين فرضيه به تعيين محل فرايندهاى ضمير آگاه مربوط مى‏شود. ما چنين فرض مى‏كنيم كه حيات ذهنى، كاركرد دستگاهى است كه ويژگيهاى آن عبارت‏اند از امتداد در مكان و تشكيل شدن از چندين بخش. به بيان ديگر، ما تصور مى‏كنيم كه [ ساختار ] اين دستگاه همانند يك تلسكوپ يا ميكروسكوپ يا چيزى شبيه به آنهاست. گرچه در گذشته نيز تلاشهايى در اين زمينه صورت گرفته است، اما تبيين چنين استنباطى به اين شكلِ محكم و منسجم امرى بديع و بى‏سابقه است.

ما از راه مطالعه تكوين فردىِ انسانها، به اين دانش درباره دستگاه روان نائل شده‏ايم. ديرينه‏ترينِ اين حوزه‏ها يا كنشگرانِ روان را «نهاد» مى‏ناميم. «نهاد» شامل تمامى آن خصايصى است كه فرد به ارث مى‏بَرَد، تمامى آن خصايصى كه در بدو تولد با او هستند و در سرشت او جاى دارند. به همين سبب، مهمترين جزءِ «نهاد» غرايز هستند كه از سامان بدن سرچشمه مى‏گيرند و تبلور روانىِ آنها ابتدا در اينجا [ يعنى «نهاد» ] به شكلهايى كه براى ما ناشناخته است رخ مى‏دهد.(3)

تأثير دنياى بيرونى و واقعىِ پيرامونِ ما باعث تحولى خاص در بخشى از «نهاد» شده است. «نهاد» در بدو امر حكم يك لايه قشرى را داشت كه از اندامهاى لازم براى دريافت محركها و نيز از تمهيداتى برخوردار بود تا بتواند در برابر محركها همچون يك سپرِ محافظ عمل كند؛ [ ليكن به دليل تأثير دنياى بيرونى، ] بخشى از «نهاد» از اين حالت اوليه به سازمان ويژه‏اى تبديل گرديده است كه از اين پس همچون واسطه‏اى بين «نهاد» و دنياى بيرونى عمل مى‏كند. اين حوزه از ذهن را «خود» ناميده‏ايم.

ويژگيهاى اصلىِ «خود» بدين قرارند: در نتيجه ارتباط از پيش برقرار شده ادراك حسى و كنش عضلانى، «خود» حركتهاى اختيارى را تحت فرمان خويش دارد. تا آنجا كه به رخدادهاى بيرونى مربوط مى‏شود، «خود» وظيفه مذكور را از اين طريقها انجام مى‏دهد: از راه واقف شدن به محركها؛ از راه انباشتن تجربياتى درباره آنها (در حافظه)؛ از راه اجتناب از محركهاى فوق‏العاده قوى (با گريز [ از آن محركها ] )؛ از راهِ حل و فصل كردن محركهاى ملايم (با سازگارى)؛ و سرانجام از راه فراگيرى نحوه ايجاد تغييرات مصلحت‏آميز در دنياى بيرونى، تغييراتى كه به نفع «خود» هستند (با فعاليت). تا آنجا كه به رخدادهاى درونى مربوط مى‏شود، در ارتباط با «نهاد»، «خود» آن وظيفه را از اين طريقها انجام مى‏دهد: از راه مسلط شدن بر خواستهاى غرايز؛ از راه تصميم‏گيرى درباره اين‏كه آيا آن خواسته‏ها اجابت شوند يا خير؛ از راه موكول كردن اجابت آن خواسته‏ها به زمان و اوضاع مساعد در دنياى بيرونى؛ يا از راه سركوب كردن تمام تحريكاتِ آن خواسته‏ها. نحوه عملكرد «خود» با در نظر گرفتن تنشهاى حاصل از محركها معين مى‏شود، خواه اين تنشها ذاتىِ آن باشند و خواه به آن اِعمال گردند. پديد آمدن اين تنشها عموما به صورت عدم‏لذت احساس مى‏شود و كاهش يافتن‏شان به صورت لذت. با اين حال، آنچه به صورت لذت يا عدم‏لذت احساس مى‏شود احتمالاً اوج مطلقِ اين تنش نيست، بلكه جزئى از ضرباهنگ تغييراتِ آن تنشهاست. «خود» تقلا مى‏كند تا به لذت دست يابد و از عدم‏لذتْ برى باشد. هر افزايشى در عدم‏لذت كه فرد توقعِ آن را دارد و پيش‏بينى‏اش مى‏كند، با يك علامت اضطراب مواجه مى‏گردد. روى دادن چنين افزايشى ــ خواه تهديدى از درون باشد و خواه تهديدى از بيرون ــ خطر ناميده مى‏شود. گه‏گاه «خود» ارتباطش با دنياى بيرون را قطع مى‏كند و به حالت خواب فرو مى‏رود؛ در اين حالت، «خود» تغييرات گسترده‏اى در سامانِ خويش ايجاد مى‏كند. از اين حالت خواب چنين مى‏توان استنباط كرد كه سامانِ يادشده عبارت است از توزيع خاصى از انرژىِ ذهن.

دوره طولانىِ كودكى ــ كه طى آن انسانِ در حال رشد با اتكا به والدينش به زندگى ادامه مى‏دهد ــ رسوبى را از خود باقى مى‏گذارد كه عبارت است از شكل‏گيرىِ كنشگرى ويژه در «خود»، كنشگرى كه تأثير والدين از طريق آن ادامه مى‏يابد. اين كنشگر، «فراخود» ناميده شده است. اين «فراخود»، از حيث اين‏كه از «خود» متمايز مى‏گردد و مخالف آن است، نيروى سومى را [ در ذهن ] تشكيل مى‏دهد كه «خود» مى‏بايست برايش اهميت قائل شود.

نحوه عملكرد «خود» چنان بايد باشد كه هم خواستهاى «نهاد»، هم خواستهاى «فراخود» و هم [ الزامات ] واقعيت را همزمان اجابت كند؛ به سخن ديگر، «خود» مى‏بايست خواستهاى اين سه عامل را با يكديگر وفق دهد. چند و چون رابطه «خود» و «فراخود» را هنگامى مى‏توان به‏طور كامل دريافت كه ريشه آن رابطه را در نگرشهاى كودك درباره والدينش بيابيم. البته نحوه عملكرد اين تأثير والدين نه فقط شخصيتهاى پدر و مادر واقعىِ كودك، بلكه همچنين سنتهاى خانوادگى و نژادى و ملىِ انتقال يافته به كودك از طريق آنان و نيز الزاماتِ محيط اجتماعىِ بلافصلى را كه آنها بازمى‏نمايانند شامل مى‏شود. به طريق اولى، در فرايند رشد فرد، كسانى كه بعدها جانشين يا جايگزين والدين او مى‏شوند (از قبيل معلمان و الگوهاى آرمانهاى اجتماعىِ تحسين‏شده در زندگىِ عمومى) در «فراخودِ» او تأثير مى‏گذارند. چنان‏كه خواهيم ديد، «نهاد» و «فراخود» به رغم تمام تفاوتهاى بنيادينشان، واجد يك ويژگىِ مشترك هستند: اين دو [ نيروى كنشگر روان ] تأثيرات گذشته را بازنمايى مى‏كنند ــ «نهاد» بازنمود تأثير وراثت است و «فراخود» در اصل بازنمود تأثيرات اشخاص ديگر ــ ، حال آن‏كه «خود» عمدتا حاصل تجربياتِ فرد است و به عبارت ديگر، رخدادهاى اتفاقى و در زمان حاضر محتواى آن را تعيين مى‏كنند.

مى‏توان فرض كرد كه اين توصيف كلى و اجمالى از دستگاه روان انسان، در مورد جانوران عالى كه ذهنى شبيه به ذهن انسان دارند نيز صادق است. هر موجودى كه مانند انسان در كودكى به مدتى طولانى [ به والدينش ] وابسته باشد، قاعدتا واجد «فراخود» است. ناگزير بايد فرض كنيم كه «خود» متمايز از «نهاد» است. در روانشناسىِ حيوانات هنوز به مسأله جالبى كه در اينجا ارائه كرديم پرداخته نشده است.

 

فصل 2
نظريه غرايز
قدرت «نهاد» مبيّن هدف واقعىِ زندگىِ موجود زنده منفرد است. اين هدف عبارت است از ارضاء نيازهاى ذاتىِ موجود زنده. هدفى مانند زنده نگاه داشتن خويشتن يا محافظت از خويش در برابر انواع خطرات از طريق اضطراب را نمى‏توان به «نهاد» نسبت داد. اين اهدافِ اخير به «خود» تعلق دارند، يعنى همان كنشگرى كه ضمن ملحوظ كردن دنياى بيرون، مساعدترين و كم‏خطرترين راه ارضاء را مى‏يابد. ممكن است «فراخود» نيازهاى جديدى را مطرح كند، اما نقش عمده اين كنشگر همچنان محدود ساختن ارضاءهاست.

آن نيروهايى كه بنا به فرض ما در پسِ تنشهاى ناشى از نيازهاى «نهاد» قرار دارند، غرايز ناميده مى‏شوند. آنها بازنمود خواسته‏هاى بدن از ذهن هستند. غرايز به رغم اين‏كه علت غايىِ همه فعاليتهاى انسان هستند، اما ماهيتى محافظه‏كارانه دارند. هر وضعيتى كه موجود زنده به آن نائل شده باشد، به مجرد كنار گذاشته شدنِ آن وضعيت، باعث گرايشى به استقرار مجدد آن مى‏گردد. بدين‏سان مى‏توان تعداد نامشخصى از غرايز را از هم تميز داد و در واقع در عرف عام نيز اين تمايزات گذاشته مى‏شوند. ليكن براى ما اين پرسش مهم مطرح مى‏شود كه آيا مى‏توان معدودى غريزه بنيانى را سرچشمه همه اين غرايز بى‏شمار دانست. ما دريافته‏ايم كه غرايز قادرند هدف خود را عوض كنند (از طريق جابه‏جايى(4)) و همچنين اين‏كه غرايز مى‏توانند جايگزين يكديگر شوند، به اين صورت كه انرژىِ يك غريزه به غريزه‏اى ديگر انتقال مى‏يابد. اين فرايند اخير را هنوز به اندازه كافى نمى‏شناسيم. پس از مدتها ترديد و دودلى، فرض را بر اين گذاشته‏ايم كه صرفا دو غريزه اساسى وجود دارند كه عبارت‏اند از اروس و غريزه ويرانگر. (تباين بين غريزه صيانت نَفْس و غريزه صيانت نوع و نيز تباين بين عشق به «خود» و عشق به مصداق اميال، به اروس مربوط مى‏شود.) هدف غريزه بنيانىِ اول عبارت است از برقرارى وحدتهاى هر چه بيشتر و حفظ آنها، يا ــ به‏طور خلاصه ــ پيوند دادن. برعكس، هدف غريزه بنيانىِ دوم عبارت است از گسستن پيوندها و ــ از اين طريق ــ ويرانگرى. مى‏توان چنين فرض كرد كه هدف غايىِ غريزه ويرانگر اين است كه موجود زنده را به حالتى غيرآلى سوق دهد. به همين سبب، اين غريزه را غريزه مرگ‏خواهى نيز مى‏ناميم. اگر چنين فرض كنيم كه جانداران پس از پديده‏هاى بى‏جان به وجود آمدند و [ در واقع ] از آن پديده‏ها منشأ گرفتند، آنگاه غريزه مرگ‏خواهى با قاعده‏اى كه مطرح كرده‏ايم سازگار است، يعنى اين قاعده كه غرايز به بازگشت به حالتى پيشين گرايش دارند. اين قاعده را نمى‏توانيم در مورد اروس (يا غريزه عشق) صادق بدانيم. انجام دادن اين كار در حكم پذيرش اين پيش‏فرض است كه گوهر حيات در گذشته يك وحدت بوده است كه بعدها دچار انشقاق گرديد و اكنون در تقلاى وحدتِ دوباره است.(5)

در كاركردهاى زيست‏شناختى، اين دو غريزه اساسى در تخالف با يكديگر عمل مى‏كنند و يا با هم تركيب مى‏شوند. بدين‏سان، عمل خوردن يك جور ويرانگرى در مورد چيزى است كه خورده مى‏شود با اين هدف كه نهايتا آن چيز [ در بدن ] ادغام گردد. نيز عمل ج ن س ى نوعى عمل تعرض‏جويانه است كه با هدف تنگاتنگترين وحدتها صورت مى‏گيرد. اين عملكردِ همگام و متقابلاً مخالفِ دو غريزه اساسى، تنوع تمام‏عيار پديده‏هاى حيات را موجب مى‏گردد. قياس اين دو غريزه بنيانى را مى‏توان از قلمرو جانداران به دو نيروى مخالف (جاذبه و دافعه) كه بر دنياى غيرآلى سيطره دارند، بسط داد.(6)

تغيير در نسبتهاى تلفيق غرايز، به ملموسترين نتايج منجر مى‏گردد. افزايش تعرض‏جويىِ جنسى، عاشق را به قاتل جنسى تبديل مى‏كند، حال آن‏كه كاهش شديد عامل تعرض‏جويانه همان فرد را خجالتى يا عِنّين مى‏سازد.

ممكن نيست بتوان هيچ‏يك از دو غريزه اساسى را به يكى از حوزه‏هاى ذهن محدود ساخت. ويژگىِ آنها، حضور فراگيرشان است. مى‏توان وضعيت اوليه را آن وضعيتى در نظر گرفت كه كل انرژىِ موجودِ اروس (كه از اين پس با عنوان «نيروى شهوى» [ يا «ليبيدو» [ به آن اشاره خواهيم كرد) در «خود»ـ نهادِ هنوز متمايز نشده وجود دارد و كارش خنثى ساختن آن گرايشهاى ويرانگرى است كه همزمان وجود دارند. (اصطلاحى مشابه با «نيروى شهوى» كه بتوان براى توصيف انرژىِ غريزه ويرانگر به كار برد، نداريم.) در مرحله‏اى بعد، كم و بيش به سهولت مى‏توانيم بى‏ثباتيهاى نيروى شهوى را دنبال كنيم، اما انجام دادن اين كار در مورد غريزه ويرانگر دشوارتر است.

تا زمانى كه غريزه مذكور در درون عمل مى‏كند (مانند غريزه مرگ)، نامشهود باقى مى‏مانَد و صرفا هنگامى مورد توجه ما قرار مى‏گيرد كه به صورت غريزه‏اى ويرانگر به بيرون معطوف گردد. به نظر مى‏رسد كه اين معطوف شدن غريزه به بيرون، براى صيانت فرد ضرورتا بايد صورت پذيرد. دستگاه عضلانىِ بدن اين وظيفه را انجام مى‏دهد. با تشكيل «فراخود»، مقاديرى معتنابه از غريزه تعرض‏جويى در داخل «خود» جاى مى‏گيرند و در آنجا به شكلى خودويرانگرانه عمل مى‏كنند. اين يكى از خطراتى است كه در مسير رشد فرهنگى، براى سلامتِ انسانها پيش مى‏آيد. به‏طور كلى، جلوگيرى از تعرض‏جويى كارى مضر است كه به ناخوشى (يا مريض شدن) مى‏انجامد. رفتار شخصِ فوق‏العاده خشمگين شده، غالبا نشان مى‏دهد كه گذار از تعرض‏جويىِ ممانعت شده به خودويرانگرى به اين صورت است كه وى تعرض‏جويى‏اش را به خويش معطوف مى‏كند: چنين شخصى موهايش را از سر مى‏كَنَد يا با مشت به سر و صورت خود مى‏كوبد، گرچه واضح است كه او ترجيح مى‏داده اين رفتار را با كسى غير از خودش انجام دهد. در هر وضعيتى، به هر حال بخشى از خودويرانگرى در درون [ «خود» ] باقى مى‏مانَد، تا اين‏كه سرانجام اين خودويرانگرى موفق به كُشتن فرد مى‏شود و اتمام يا تثبيت(7) نامطلوبِ نيروى شهوىِ او احتمالاً نمى‏تواند مانع اين امر گردد. پس به‏طور كلى چنين مى‏توان پنداشت كه فرد به سبب تعارضهاى درونى‏اش مى‏ميرد، ولى نوع به دليل ناموفق ماندن مبارزه‏اش با دنياى بيرون مى‏ميرد، يعنى زمانى كه انطباقهايش براى مواجهه با تغييرات دنياى بيرون كافى نيست.

مشكل بتوان درباره عملكرد نيروى شهوى در «نهاد» و «فراخود» سخنى گفت. هرآنچه درباره نيروى شهوى مى‏دانيم به «خود» مربوط مى‏شود، يعنى همان كنشگرى كه تمام نيروى شهوىِ موجود ابتدا در آن ذخيره مى‏شود. اين حالت را خودشيفتگىِ اوليه مطلق مى‏ناميم.(8) اين حالت تا آن زمانى ادامه مى‏يابد كه «خود» شروع به نيروگذارىِ روانى(9) در انديشه‏هاى مربوط به مصداقهاى اميال [ يا «اُبژه‏ها» ] با نيروى شهوى مى‏كند و به عبارت ديگر نيروى شهوىِ مبتنى بر خودشيفتگى را به نيروى شهوىِ متمركز بر مصداق اميال(10) تبديل مى‏كند. در سرتاسر عمر، «خود» نقش منبع بزرگى را دارد كه نيروگذاريهاى روانىِ شهوى از آن به مصداقهاى اميال معطوف مى‏گردند و هم اين‏كه دوباره به داخل آن بازگردانده مى‏شوند، درست همان‏گونه كه يك آميب با پاهاى كاذبش رفتار مى‏كند.(11) فقط وقتى كسى كاملاً عاشق مى‏شود است كه بخش عمده نيروى شهوى به مصداق اميال انتقال مى‏يابد و آن مصداق تا حدودى جاى «خود» را مى‏گيرد. يكى از ويژگيهاى نيروى شهوى كه در زندگى اهميت دارد، تحرك آن يا سهولت گذار آن از يك مصداق اميال به مصداقى ديگر ــ است. تحرك را بايد نقطه مقابل تثبيت نيروى شهوى به مصداقهاى خاص دانست كه غالبا تا پايان عمر ادامه مى‏يابد.

بى‏ترديد مى‏توان گفت كه نيروى شهوى از منابعى جسمى برخوردار است و به عبارت ديگر از اندامها و اجزاء گوناگونِ بدن به «خود» سرازير مى‏شود. اين ارتباط را به روشنترين وجه در مورد آن بخش از نيروى شهوى مى‏توان ديد كه ــ بنا به هدف غريزى‏اش ــ تحريك ج ن س ى ناميده مى‏شود. بارزترين اجزاء بدن كه اين نيروى شهوى از آنها نشأت مى‏گيرد، با نام نواحىِ شهوت‏زا مشخص مى‏گردند، هرچند كه در حقيقت كل بدن ناحيه‏اى شهوت‏زا از اين نوع است. بخش بزرگى از آنچه در خصوص اروس (به سخن ديگر، درباره مظهر اروس يعنى نيروى شهوى) مى‏دانيم، از طريق مطالعه راجع به كاركرد جنسىِ انسان حاصل آمده است، كاركردى كه در واقع بر حسب نظرگاه غالب ــ هرچند نه برحسب نظريه ما ــ با اروس مطابقت دارد. ما توانسته‏ايم دريابيم كه ميل وافرِ ج ن س ى ــ كه لاجرم اثر بسزايى در زندگىِ ما خواهد گذاشت ــ چگونه از تأثيرات پى در پىِ تعدادى از غرايز به تدريج به وجود مى‏آيد، غرايزى كه بازنمود نواحى شهوت‏زاى خاصى هستند.

فصل 3
تكوين كاركرد ج ن س ى
بر حسب نظرگاه غالب، حيات ج ن س ىِ انسان اساسا در اين خلاصه مى‏شود كه بكوشد تا اندامهاى تناسلىِ خود را در تماس با اندامهاى تناسلىِ شخصى از جنس مخالف قرار دهد. كارهاى ديگرى كه به منزله اَعمال جانبى و مقدماتى ملازمِ اين عمل تلقى مى‏شوند، عبارت‏اند از بوسيدن اين بدنِ غيرخودى، نگريستن به آن و نيز لمس كردن آن. گمان مى‏شود كه اين كوشش به هنگام بلوغ آغاز مى‏گردد (يعنى در سن باليدگىِ ج ن س ى) و توليدمثل را امكان‏پذير مى‏سازد. با اين حال، انسان از ديرباز حقايق خاصى را مى‏دانسته است كه در چارچوب تَنگِ اين نظرگاه نمى‏گنجد. [ حقايق مذكور بدين قرارند: ] 1. اين حقيقتى درخور ملاحظه است كه برخى از انسانها صرفا به افرادى از جنسِ خود و نيز به اندامهاى تناسلىِ آنان گرايش دارند. 2. اين موضوع نيز به همان اندازه درخور توجه است كه اميال برخى ديگر از انسانها دقيقا كاركردى ج ن س ى دارند، ليكن اين اشخاص در عين حال به اندامهاى تناسلى و كاربرد معمولِ اين اندامها كاملاً بى‏اعتنا هستند. اين نوع اشخاص، اصطلاحا «منحرف» ناميده مى‏شوند. 3. سرانجام اين نيز موضوع درخور توجهى است كه برخى از كودكان از اوان بچگى به اندامهاى تناسلى خود علاقه نشان مى‏دهند و نشانه‏هاى تحريك آن اندامها را در آنها مى‏توان مشاهده كرد. (به همين سبب، كودكان يادشده منحط تلقى مى‏گردند.)

از جمله به دليل همين سه حقيقتِ ناديده انگاشته شده، روانكاوى با همه عقايد عاميانه در خصوص تمايلات ج ن س ى به مخالفت برخاست و البته موجب حيرت و حاشاى بسيارى كسان شد. عمده‏ترين يافته‏هاى روانكاوى [ درباره جنسيت ] بدين قرارند:

الف. حيات ج ن س ى صرفا در سن بلوغ آغاز نمى‏گردد، بلكه نمودهاى آشكار آن اندكى پس از تولد شروع مى‏شوند.

ب. ضرورى است كه بين دو مفهومِ «ج ن س ى» و «تناسلى» اكيدا تمايز گذاريم. شِقِ اول مفهومى عام و دربرگيرنده اَعمالى است كه ربطى به اندامهاى تناسلى ندارند.

پ. حيات ج ن س ى از جمله التذاذ از نواحى مختلف بدن را شامل مى‏شود و اين همان كاركردى است كه متعاقبا به منظور توليدمثل مورد بهره‏بردارى قرار مى‏گيرد. اين دو كاركرد به ندرت با يكديگر به‏طور كامل مقارن مى‏شوند.

ادعاى اول ــ كه بيش از بقيه دور از انتظار است ــ طبيعتا بيشترين توجه را به خود جلب كرده است. پى برده‏ايم كه در اوان طفوليت نشانه‏هايى از فعاليت جسمانى وجود دارند كه فقط تعصب ديرينه مانع از ج ن س ى دانستن آنها مى‏شود. اين فعاليت به پديده‏هاى روانى‏اى مربوط مى‏شود كه بعدها در حيات شهوانىِ بزرگسالان به آنها برمى‏خوريم، پديده‏هايى از قبيل تثبيت به مصداقهاى خاصى از اميال، غيرت ج ن س ى و غيره. اما همچنين دريافته‏ايم كه اين پديده‏هاى اوان طفوليت، بخشى از روند منظم رشد هستند و با افزايش تدريجى، در اواخر پنج سالگى به اوج مى‏رسند و سپس فروكش مى‏كنند. طى اين فروكش، پيشرفت [ تمايلات ج ن س ىِ كودك ] دچار وقفه مى‏شود، بسيارى چيزها از يادش مى‏رود و او به ميزان زيادى پسرفت مى‏كند. پس از پايان اين دوره به اصطلاح نهفتگى(12) حيات ج ن س ى بار ديگر با بلوغ به پيش مى‏رود، به گونه‏اى كه مى‏توان گفت در اين مرحله، حيات ج ن س ى دوباره شكوفا مى‏شود. از اينجا به اين حقيقت مى‏رسيم كه آغاز حيات ج ن س ى دو مرحله‏اى است، يعنى طى دو موج جداگانه صورت مى‏گيرد. تا آنجا كه مى‏دانيم، اين موضوع فقط در مورد آدميان صادق است و البته تأثير بسزايى در تكامل تدريجىِ ويژگيهاى انسان دارد.(13) اين موضوع بى‏اهميت نيست كه به استثناى معدودى از خاطرات بازمانده، بقيه رخدادهاى اين مرحله آغازين از زندگى دچار فراموشىِ كودكى مى‏شوند. ديدگاههاى ما در خصوص سبب‏شناسىِ روان‏رنجوريها(14) و راهكار ما براى درمان بيماران از طريق تحليل، از همين اسستنتاجها به دست آمده‏اند. يافتن ريشه فرايندهاى رشد در اين مرحله آغازينِ زندگى، همچنين شواهدى در اثبات برخى ديگر از نتيجه‏گيريهاى ما فراهم آورده است.

نخستين اندامى كه از زمان تولد به بعد به صورت يك ناحيه شهوت‏زا پديد مى‏آيد و خواسته‏هايى شهوى به ذهن متبادر مى‏كند، دهان است. در وهله اول، همه فعاليتهاى روانى معطوف به ارضاى نيازهاى آن ناحيه از بدن است. البته اين ارضاء در اصل با هدف خوراك‏رسانى به بدن براى حفظ جان صورت مى‏گيرد؛ ليكن شناخت كار اندامهاى بدن را نبايد با روانشناسى اشتباه گرفت. اصرار سرسختانه نوزاد براى مكيدن شير از مادر، در همان مراحل آغازينِ زندگى حكايت از نياز به ارضاء شدن دارد، ارضائى كه گرچه سرمنشأ و بانى‏اش تغذيه شدن است، اما صَرف‏نظر از خوراك‏خواهى كوششى براى كسب لذت است و به همين سبب مى‏توان و بايد آن را اصطلاحا كوششى جنسى ناميد.

از همين مرحله دهانى، تكانه‏هاى(15) دگرآزارانه همزمان با درآمدن دندانها گه‏گاه رخ مى‏دهند. مقدار اين تكانه‏ها در مرحله دوم [ رشد روانى ج ن س ىِ كودك ] به مراتب بيشتر مى‏شود، مرحله‏اى كه ما آن را دگرآزارانه ـ مقعدى مى‏ناميم زيرا در آن زمان كودك به دنبال ارضاء شدن از راه تعرض‏جويى و نيز از راه كاركرد دفع است. دليل موجّه ما براى اين‏كه ميل وافر به تعرض‏جويى را از جمله خصايص نيروى شهوى مى‏دانيم، بر پايه اين ديدگاه استوار است كه دگرآزارى در واقع چيزى نيست مگر تلفيق غريزىِ اميال وافرِ كاملاً شهوى و اميال وافرِ كاملاً ويرانگرانه، تلفيقى كه از آن پس با شدت و قوّت و بى‏وقفه ادامه مى‏يابد.(16)

مرحله سوم [ رشد روانى ج ن س ىِ كودك ] ، مرحله قضيبى ناميده مى‏شود. به عبارتى مى‏توان گفت كه اين مرحله پيش‏درآمد شكل نهايىِ حيات ج ن س ى است و از همان زمان بسيار به آن شباهت دارد. بايد توجه داشت كه اين نه اندامهاى تناسلىِ زن و مرد بلكه [ صرفا ] اندام مذكر (قضيب) است كه در اين مرحله نقشى ايفا مى‏كند. اندامهاى تناسلىِ مؤنث تا مدتها ناشناخته باقى مى‏مانند. بدين‏ترتيب مى‏بينيم كه كودكان در تلاش براى فهم فرايندهاى ج ن س ى، بر نظريه ديرينه ريزشگاهى(17) صحّه مى‏گذارند، نظريه‏اى كه دليل موجّهِ تكوينى نيز دارد.(18)

با شروع و ادامه يافتن مرحله قضيبى، تمايلات ج ن س ىِ اوانِ دوره كودكى به اوج مى‏رسند و سپس به زوال نزديك مى‏شوند. لذا، پيشينه [ رشد روانى ـ ج ن س ىِ ] دختران و پسران با يكديگر متفاوت است. فعاليت فكرىِ هر دوى آنان اكنون در خدمت تحقيقات ج ن س ى قرار گرفته است. پيشينه يادشده هم در دختران و هم در پسران با فرض حضور عام قضيب مورد بررسى قرار مى‏گيرد. ليكن در مرحله بعدى، مسير [ رشد ] دو جنس مذكر و مؤنث از هم جدا مى‏گردد. پسربچه وارد مرحله اُديپى مى‏شود؛ [ نتيجتا ] وى با دست با آلت خود بازى مى‏كند و همزمان در خصوص انجام كارى با آن در مورد مادرش خيالپردازى مى‏كند، تا اين‏كه ــ هم به سبب هراس از خطر اختگى و هم به دليل ديدن فقدان قضيب در افراد مؤنث ــ دچار بزرگترين ضايعه روحى در زندگىِ خويش مى‏شود و اين ضايعه باعث آغاز دوره نهفتگى با همه پيامدهايش مى‏گردد. دختربچه، پس از تلاش بى‏ثمر براى انجام همان كارى كه پسربچه انجام مى‏دهد، عدم برخوردارىِ خود از قضيب ــ يا در واقع حقارت كليتوريسِ خود ــ را درمى‏يابد و اين موضوع تأثيراتى پايدار در رشد شخصيت او بر جاى مى‏گذارد. دختربچه در نتيجه اين ناكامىِ اوليه در رقابت با پسربچه، غالبا در بدو امر از حيات ج ن س ى كلاً روى برمى‏گرداند.

اشتباه است اگر تصور كنيم كه اين سه مرحله به شكلى مشخص يكى پس از ديگرى روى مى‏دهند. چه بسا يكى از اين مراحل علاوه بر ديگرى رخ دهد؛ همچنين ممكن است كه اين مراحل با يكديگر مصادف شوند و همزمان رخ دهند. در مراحل اوليه، غرايز گوناگون انسان كسب لذت را مستقل از يكديگر آغاز مى‏كنند. در مرحله قضيبى، آرام آرام سامانى شروع به شكل‏گيرى مى‏كند كه ساير اميال وافر را تابع اولويت اندامهاى تناسلى مى‏سازد. شكل گرفتن اين سامان، مبيّن آغاز هماهنگ شدن ميل عمومى به لذت با كاركرد ج ن س ى است. سامان يادشده صرفا در سن بلوغ به كمال مى‏رسد و اين، حكم مرحله تناسلى و چهارم [ در رشد روانى ج ن س ى ] را دارد. آنگاه وضعيتى ايجاد مى‏شود كه در آن: 1. برخى از نيروگذاريهاى روانىِ شهوى به قوّت خود باقى مى‏مانند؛ 2. بقيه اين نيروگذاريها به صورت اَعمالِ مقدماتى و جانبى در كاركرد ج ن س ى ادغام مى‏شوند، اَعمالى كه موجب به اصطلاح پيش‏لذت مى‏گردند؛ 3. ساير اميال وافر از اين سامان بيرون رانده و يا كلاً فرو نشانده مى‏شوند (سركوبى)(19) يا اين‏كه به شكلى ديگر در «خود» به كار مى‏روند، به اين ترتيب كه ويژگيهاى منش را به وجود مى‏آورند يا با جابه‏جايىِ اهدافشان والايش(20) مى‏شوند.

اين فرايند گه‏گاه با اِشكالات و كاستيهايى از سر گذرانده مى‏شود. بازدارنده‏هاى(21) تكوينِ اين فرايند، خود را به شكل انواع و اقسام اختلالها در حيات ج ن س ىِ فرد آشكار مى‏سازند. وقتى چنين شده باشد، درمى‏يابيم كه نيروى شهوى به وضعيتهايى در مراحل قبلى [ رشد روانى ـ ج ن س ى ] تثبيت شده است. ميل وافرِ اين مراحل ــ كه ربطى به هدف بهنجارِ [ عملِ [ ج ن س ى ندارد ــ انحراف ج ن س ى نام دارد. براى مثال، يكى از اين بازدارنده‏هاى رشد، هنگامى كه تبلور آشكار داشته باشد، عبارت است از همجنس‏گرايى. تحليل روانكاوانه نشان مى‏دهد كه در تمامى موارد، نوعى علقه هم جنس‏گرايانه به مصداق اميال وجود دارد و در اكثر موارد اين علقه به شكلى نهفته تداوم مى‏يابد. آنچه باعث پيچيدگىِ وضعيت مذكور مى‏گردد اين است كه معمولاً فرايندهاى لازم براى نيل به رشدِ بهنجار به‏طور كامل حاضر يا غايب نيستند، بلكه تا حدودى فراهم مى‏شوند و لذا نتيجه نهايى منوط به روابط كمّى است. درست است كه در اين اوضاع و احوال، سامان تناسلىِ فرد حاصل مى‏آيد، ليكن آن بخشهايى از نيروى شهوى كه با بقيه قسمتها پيشرفت نكرده‏اند و همچنان به اهداف و مصداقهاى اميالِ پيشاتناسلى تثبيت‏شده مانده‏اند در آن وجود ندارند. چنانچه ارضاء تناسلى وجود نداشته باشد يا مشكلاتى در دنياى واقعىِ بيرون پيدا شوند، اين ضعفْ خود را اين‏گونه نشان مى‏دهد كه نيروى شهوى به بازگشت به نيروگذاريهاى شهوىِ اوليه‏اش گرايش مى‏يابد (واپس‏روى.)(22)

در اين مطالعه كاركردهاى ج ن س ى، توانسته‏ايم دو كشف را بدوا و به‏طور مقدماتى با يقين درست بدانيم يا در واقع حدس بزنيم كه اين دو كشف درست هستند، كشفهايى كه در قسمتهاى بعدى خواهيم ديد در كل حوزه موضوعى كه بررسى مى‏كنيم [ يعنى روانكاوى [ واجد اهميت هستند. [ دو كشف يادشده بدين قرارند: ] اولاً، نمودهاى بهنجار و نابهنجارى كه ما مشاهده مى‏كنيم (به عبارت ديگر، پديدارشناسىِ موضوع) مى‏بايست از منظر پويش‏شناسى و نظام اقتصادىِ آنها توصيف شوند (در اين مورد، از منظر توزيع كمّىِ نيروى شهوى). ثانيا، علت اختلالهايى كه ما مطالعه مى‏كنيم مى‏بايست در پيشينه رشدِ فرد ــ يعنى در رخدادهاى اوايلِ زندگى‏اش ــ جستجو شود.

فصل 4
ويژگيهاى روان
[ تا به اينجاى بحث، ] توصيفى از ساختار دستگاه روان و نيز آن نيروها و انرژي هايى كه در آن فعال هستند به دست داده‏ام؛ همچنين در نمونه‏اى بارز معلوم كرده‏ام كه اين انرژي ها (عمدتا نيروى شهوى) چگونه خود را به صورت كاركردى بدنى سامان مى‏دهند، كاركردى كه هدف از آن حفظ جان است. [ اما ] هيچ قسمتى از اين بحث ماهيت كاملاً ويژه امر روانى را معلوم نكرده است، البته به جز اين حقيقت تجربى كه اين دستگاه و اين انرژيها شالوده كاركردهايى هستند كه حيات روانى مى‏ناميم‏شان. اكنون مى‏خواهم به بحث در خصوص موضوعى بپردازم كه به‏طرز بى‏همتايى شاخصِ امر روانى است و در واقع طبق عقيده‏اى بسيار پرطرفدار چنان با آن مطابقت مى‏كند كه هيچ موضوع درخور بررسىِ ديگرى در اين زمينه باقى نمى‏مانَد.

نقطه آغاز اين بررسى، حقيقتى بى‏نظير است كه هيچ تبيينى يا تشريحى را برنمى‏تابد، يعنى حقيقتى به نام ضمير آگاه. با اين حال، اگر كسى از ضمير آگاه سخن به ميان آوَرَد، ما بلافاصله و بنا بر تجربيات شخصىِ خودمان معناى اين اصطلاح را مى‏دانيم.(23) اين فرض كه امر روانى منحصر به ضمير آگاه است، بسيارى از مردم را ــ چه آنان كه علم روانشناسى مى‏دانند و چه آنها كه اين علم را نمى‏شناسند ــ قانع مى‏كند. در آن صورت، هيچ كار ديگرى براى روانشناسى باقى نمى‏مانَد مگر اين‏كه در پديده‏هاى روانى فرق بين [ مفاهيمى از قبيل [ ادراك، احساس، فرايند انديشه و اراده را مشخص سازد. ليكن در اين مورد اتفاق نظر وجود دارد كه اين فرايندهاى آگاهانه، به وجود آورنده زنجيره‏هاى ناگسسته و فى‏نفسه كامل نيستند. بدين‏ترتيب ناگزير بايد چنين فرض كرد كه فرايندهاى جسمانى و بدنى‏اى توأم با فرايندهاى روانى وجود دارند كه لزوما بايد كاملتر از زنجيره‏هاى روانى بدانيمشان، زيرا برخى از آنها واجد فرايندهاى آگاهانه متناظر هستند و برخى ديگر فاقد اين فرايندهاى متناظر. اگر چنين باشد، آنگاه البته موجّه خواهد بود كه در روانشناسى تأكيد را بر اين فرايندهاى بدنى بگذاريم، اُس و اساسِ راستينِ امر روانى را در آنها ببينيم و به دنبال ارزيابىِ ديگرى از فرايندهاى آگاهانه باشيم. ليكن اكثر فلاسفه و نيز بسيارى ديگر از مردم، درستىِ اين ديدگاه را مورد ترديد قرار مى‏دهند و اعلام مى‏دارند كه تناقض‏گويى است اگر بگوييم كه امر روانى مى‏تواند ناخودآگاهانه باشد.

اما اين دقيقا همان ديدگاهى است كه روانكاوى خود را ناگزير از تأكيد گذاشتن بر آن مى‏داند و در واقع دومين فرضيه بنيادينِ اين نظريه است. اين ديدگاه پديده‏هاى ظاهرا بدنىِ توأم با فرايندهاى روانى را به مفهوم راستينِ كلمه امرى روانى مى‏داند و لذا در وهله نخست به كيفيتِ آگاهانه اهميتى نمى‏دهد. البته اين فقط نظريه روانكاوى نيست كه چنين ديدگاهى دارد. برخى از انديشمندان (مانند تئودور ليپس(24)) همين نظر را با همين تعبيرات بيان داشته‏اند. همچنين ناخرسندىِ عمومى از عقيده معمول در خصوص امر روانى، هر چه بيشتر به اين خواسته مبرم دامن زده است كه مفهوم امر ناخودآگاه در انديشه روانشناسانه ملحوظ گردد، گرچه بايد افزود كه اين خواسته چنان شكل نامعين و مبهمى به خود گرفته است كه بعيد مى‏نمايد تأثيرى در اين علم باقى گذارد.

البته ممكن است چنين به نظر آيد كه اين مجادله بين روانكاوى و فلسفه، مجادله‏اى كم‏اهميت درباره تعاريف است؛ به بيان ديگر، چه بسا عده‏اى فكر كنند كه مسأله بر سر اين است كه آيا نام «روانشناختى» را براى اشاره به كدام زنجيره پديده‏ها به‏كار بايد برد. اما در حقيقت اين مرحله فوق‏العاده اهميت يافته است. روانشناسىِ ضمير آگاه از زنجيره‏هاى گسسته‏اى كه آشكارا منوط به امرى ديگر بودند هرگز فراتر نرفت؛ حال آن‏كه، ديدگاهِ متقابل ــ كه امر روانى را فى‏نفسه ناخودآگاه مى‏پنداشت ــ روانشناسى را قادر ساخت تا همچون ساير علومِ طبيعى جايگاه خود را بيابد. فرايندهايى كه روانشناسى مورد بررسى قرار مى‏دهد، به خودى خود همان‏قدر ناشناختنى‏اند كه فرايندهاى مورد بررسى در ساير علوم، مانند شيمى يا فيزيك؛ ليكن مى‏توان قانونمنديهاى اين فرايندها را مشخص ساخت و روابط و وابستگيهاى متقابلشان را به نحوى منسجم و به تفصيل دنبال كرد. خلاصه كلام اين‏كه مى‏توان به «دركى» از حوزه پديده‏هاى طبيعىِ مورد نظر دست يافت. اين كار را نمى‏توان انجام داد مگر از راه مطرح كردن فرضيه‏هاى نو و ابداع مفاهيم نو. اما اين فرضيه‏ها و مفاهيم را نبايد اسباب شرم ما و لذا شايسته تحقير پنداشت، بلكه برعكس بجاست كه آنها را مايه غناى علم بدانيم. مى‏توان ادعا كرد كه فرضيه‏ها و مفاهيم مذكور ارزش همان تقريبهايى را دارند كه در چارچوبهاى فكرىِ مشابه در ساير علوم طبيعى يافت مى‏شوند و ما مشتاقانه در پى آنيم كه همزمان با كسب تجربه بيشتر و بررسىِ اين تجربه‏ها، بتوانيم فرضيه‏ها و مفاهيم خود را تعديل و تصحيح و به‏طور دقيقتر تبيين كنيم. اين نيز كاملاً با توقعات ما همخوانى دارد كه مفاهيم و اصول بنيادينِ علم جديد (غريزه، انرژىِ اعصاب، و از اين قبيل)تا مدتى نسبتا مديد به اندازه مفاهيم و اصول بنيادينِ علومِ كهنتر (نيرو، جرم، جاذبه، و از اين قبيل) نامعين باقى بمانند.

همه علوم مبتنى بر مشاهدات و آزمايشهايى هستند كه به واسطه دستگاه روانِ ما انسانها انجام مى‏شوند. ليكن از آنجا كه موضوعِ علمِ ما خودِ همان دستگاه است، قياس مذكور بيش از اين مصداق ندارد. ما مشاهداتمان را به واسطه همان دستگاهِ ادراك انجام مى‏دهيم، دقيقا به كمك همان گسستها در زنجيره رويدادهاى «روانى». به بيان ديگر، كار ما اين است كه با استنتاجهاى موجّه و تبديل آن به مطالب آگاهانه، ابهامها را برطرف كنيم. بدين‏ترتيب زنجيره‏اى از رويدادهاى آگاهانه را به‏اصطلاح برمى‏سازيم كه مكمل فرايندهاى روانىِ ناخودآگاهانه‏اند. قطعيت نسبىِ علم روانىِ ما بر پايه نيروى الزام‏آورِ اين استنتاجها استوار است. هر كس كه تحقيقات ما را به‏طور همه‏جانبه بشناسد، درخواهد يافت كه راهكار ما در برابر هر انتقادى پابرجا مى‏مانَد.

در اين تحقيقات، آن تمايزهايى كه ما ويژگيهاى روان مى‏ناميم، به اجبار توجه ما را به خود معطوف مى‏سازند. نيازى به برشمردن ويژگيهاى آنچه «آگاهانه» مى‏ناميم نيست. اين مفهوم همان چيزى است كه در آراء فلاسفه و عقايد عموم، ضمير آگاه نام دارد. هر امر روانىِ ديگرى از نظر ما [ جزو ] «ضمير ناخودآگاه» است. [ پذيرش اين موضوع ] ما را بى‏درنگ به تقسيم‏بندى مهمى در ضمير ناخودآگاه رهنمون مى‏سازد. برخى از فرايندهاى روانى به سهولت جنبه آگاهانه مى‏يابند. پس از آن، فرايندهاى مذكور ممكن است جنبه آگاهانه خود را از دست بدهند، ولى مى‏توانند يك بار ديگر بدون هيچ مشكلى آگاهانه شوند. اين تغيير حالات يادآور اين حقيقت‏اند كه به‏طور كلى آگاهى حالتى است بسيار ناپايدار. امر آگاه صرفا براى يك لحظه جنبه آگاهانه دارد. چنانچه ادراكات ما بر آگاهانه بودن امر مذكور صحّه نگذارند، آنگاه تناقضى كاملاً آشكار به وجود مى‏آيد. علت اين تناقض را چنين مى‏توان توضيح داد كه محركهاى ادراك ممكن است براى دوره‏هايى نسبتا طولانى ادامه يابند و در نتيجه در خلال اين دوره‏ها ادراكِ محركهاى مذكور مى‏تواند تكرار شود. كل اين موضوع در پيوند با ادراك آگاهانه فرايندهاى انديشه روشن مى‏شود: اين فرايندها نيز ممكن است تا مدتى تداوم يابند، ولى چه بسا همين فرايندها در يك چشم به هم زدن از ذهن عبور كنند. هر امر ناخودآگاهى كه اين‏گونه عمل مى‏كند ــ يعنى مى‏تواند حالت ناخودآگاهِ خود را به سهولت به حالت آگاه تبديل كند ــ به همين سبب ترجيحا «قادر به آگاهانه شدن» يا پيشاآگاه ناميده مى‏شود. ما بنا بر تجربه آموخته‏ايم كه مشكل بتوان فرايندى روانى را يافت كه به‏رغم همه پيچيدگيهايش نتواند گه‏گاه پيشاآگاه باقى بماند، هرچند كه چنين فرايندى معمولاً به‏اصطلاح راه خود را به زور به ضمير آگاه مى‏گشايد. فرايندهاى روانى و نيز مفاد روانىِ ديگرى وجود دارند كه چنين راه سهلى براى آگاهانه شدن ندارند، بلكه بايد استنتاج يا تشخيص داده شوند و به روشى كه توصيف كرديم آگاهانه گردند. اصطلاح ضمير ناخودآگاه به معناى واقعىِ آن را منحصرا براى چنين مفادى به كار مى‏بريم.

پس مى‏توان گفت كه در اين بحث، سه ويژگى را براى فرايندهاى روانى قائل شده‏ايم: اين فرايندها يا به ضمير آگاه تعلق دارند، يا به ضمير پيشاآگاه، يا به ضمير ناخودآگاه. اين تقسيم‏بندى بين سه مقوله مواد و مصالح روان كه واجد اين ويژگيها هستند، نه تقسيم‏بندى‏اى مطلق است و نه دائمى. همان‏گونه كه ديديم، آنچه پيشاآگاه است بى هيچ كمكى از جانب ما به آگاه تبديل مى‏شود؛ آنچه ناخودآگاه است مى‏تواند با تلاشهاى ما آگاهانه شود. در فرايند اين تبديلِ اخير، ممكن است چنين احساس كنيم كه غالبا بر مقاومتهاى(25) بسيار سرسختانه‏اى فائق مى‏آييم. وقتى كه مى‏خواهيم مفاد ضمير ناخودآگاهِ كسى به غير از خودمان را به ضمير آگاهش بياوريم، نبايد فراموش كنيم كه برطرف كردن آگاهانه ابهامهاى موجود در ادراكات او ــ يا، به عبارت ديگر، تفسيرى كه ما به او ارائه مى‏دهيم ــ هنوز بدين‏معنا نيست كه موضوع ناخودآگاهانه مورد نظر را براى او به موضوعى آگاهانه تبديل كرده‏ايم. حقيقت امر در اين مرحله اين است كه مواد و مصالح روانىِ مورد نظر به صورت دو سابقه براى او وجود دارند: يكى در تفسير مجددِ آگاهانه‏اى كه به وى ارائه گرديده و ديگرى در حالت اوليه ناخودآگاهِ آن. تلاشهاى پيگيرانه ما معمولاً به نتيجه مطلوب مى‏رسند و اين مواد و مصالح ناخودآگاه نهايتا براى آن شخص جنبه آگاهانه مى‏يابند؛ در نتيجه، آن دو سابقه ذهنى با يكديگر مطابقت مى‏يابند. ميزان تلاشى كه [ به اين منظور ] بايد به عمل آوريم، در مورد افراد مختلف فرق مى‏كند (اين ميزان همچنين ملاك ارزيابىِ مقاومتى است كه در برابر آگاهانه شدن مواد و مصالح مورد نظر صورت مى‏گيرد). براى مثال، نتيجه‏اى كه بر اثر تلاشهايمان در درمان روانكاوانه به دست مى‏آيد، ممكن است خود به خود نيز رخ بدهد: مواد و مصالح روانى‏اى كه به‏طور معمول ناخودآگاهانه است، مى‏تواند خود را به مواد و مصالح پيشاآگاه تبديل كند و سپس آگاهانه مى‏شود. اين حالت به ميزان زيادى در مورد بيماران روان‏پريش(26) رخ مى‏دهد. از اينجا چنين استنتاج مى‏كنيم كه حفظ برخى از مقاومتهاى درونى، شرط ضرورىِ بهنجار بودن است. كاهش چنين مقاومتهايى ــ كه در نتيجه منجر به معلوم شدن مواد و مصالحِ ناخودآگاهانه مى‏گردد ــ به‏طور منظم در حالت خواب رخ مى‏دهد و بدين‏سان پيش‏شرط لازم براى شكل‏گيرىِ رؤيا را اجابت مى‏كند. برعكس، مقاومت مى‏تواند مواد و مصالح پيشاآگاه را موقتا دسترس‏ناپذير و [ از بقيه ذهن [ مجزا سازد؛ نمونه اين حالت زمانى رخ مى‏دهد كه موضوعى را موقتا فراموش مى‏كنيم يا نمى‏توانيم به ياد آوريم. يا يك انديشه پيشاآگاه ممكن است موقتا به حالت ناخودآگاه بازگردد؛ يكى از پيش‏شرطهاى لطيفه ظاهرا همين وضعيت است. چنان‏كه در بخشهاى بعدى خواهيم ديد، اعاده فرايندها و مصالح پيشاآگاه به حالت ناخودآگاه، نقش ايضا مهمى در ايجاد اختلالات روان‏رنجورانه ايفا مى‏كند.

احتمالاً شرح كلى و ساده‏شده‏اى كه در اينجا از نظريه سه ويژگىِ امر روانى عرضه كرديم، بيشتر منشأ سردرگمىِ بى‏پايان خواهد بود تا كمكى به روشن شدن بحث. ليكن از ياد نبايد برد كه در حقيقت آنچه مطرح كرده‏ايم به هيچ وجه يك نظريه نيست، بلكه حكم يك ارزيابىِ اوليه از حقايقِ مورد مشاهده‏مان را دارد. به بيان ديگر، كوشيده‏ايم تا حد ممكن خودِ آن حقايق را بازگوييم، نه اين‏كه تبيينى از آنها ارائه كنيم. پيچيدگيهايى كه اين [ ارزيابىِ اوليه [ آشكار مى‏سازد، شايد باعث عطف توجه به مشكلات خاصى شوند كه تحقيقات ما با آن رو به رو هستند. با اين حال، چه بسا بعضيها عقيده داشته باشند كه از راه تشريح روابط ويژگيهاى روان با حوزه‏ها يا كنشگرانى كه در دستگاه روان مفروض كرديم [ يعنى «نهاد» و «خود» و «فراخود» ] ، به فهم دقيقترى از اين نظريه نائل خواهيم شد، هرچند كه روابط مذكور بسيار پيچيده هستند.

فرايند آگاهانه شدن مواد و مصالح روان، بيش از هر چيز با ادراكاتى پيوند دارد كه اندامهاى حسىِ ما از دنياى بيرون دريافت مى‏كنند. لذا از ديدگاه مكان‏نگارانه(27)، اين فرايند پديده‏اى است كه در بيروني ترين لايه «خود» رخ مى‏دهد. درست است كه ما همچنين اطلاعات آگاهانه‏اى از درون بدن دريافت مى‏كنيم. اين اطلاعات همان احساسات ما هستند، احساساتى كه تأثيرشان در حيات ذهنىِ ما قاطعانه‏تر از تأثير ادراكات بيرونى است. بايد افزود كه در اوضاع خاصى، اندامهاى حسى علاوه بر انتقال ادراكاتِ خاصِ خودشان، رأسا اقدام به انتقال احساسات مى‏كنند (احساسِ درد). ليكن از آنجا كه اين احساسات (اصطلاحى كه ما در تباين با ادراكاتِ آگاهانه به كار مى‏بريم) همچنين از اندامهاى پايانى سرچشمه مى‏گيرند، و نيز از آنجا كه تمام اين اندامها را دنباله يا شاخه‏هاى لايه قشرى مى‏دانيم، كماكان مى‏توانيم ادعاى مطرح شده در ابتداى اين پاراگراف را صحيح بدانيم. يگانه تمايزى كه بايد در اينجا قائل شويم اين است كه در خصوص اندامهاى پايانىِ احساسات و ادراكاتِ حسى، خودِ بدن حكم دنياى بيرون را مى‏يابد.

ساده‏ترين وضعيتى كه مى‏توان تصور كرد عبارت است از رخ دادن فرايندهاى آگاهانه در پيرامون «خود» و حادث شدن بقيه فرايندها در ناخودآگاه «خود». در حقيقت، وضعيت غالب در حيوانات نيز احتمالاً همين است. اما اين وضعيت در انسانها از اين حيث پيچيده‏تر است كه فرايندهاى درونىِ «خود» ممكن است كيفيت آگاهانه نيز كسب كنند. گفتار كه مواد و مصالح «خود» را در پيوندى محكم با بازماندهاى يادافزاىِ ادركات بصرى ــ و به‏خصوص ادراكات شنيدارى ــ قرار مى‏دهد، همين كار را مى‏كند. از اين زمان به بعد، حاشيه ادراكىِ لايه قشرى را از درون نيز به ميزانى بسيار بيشتر مى‏توان تحريك كرد، رخدادهاى درونى از قبيل فرايندهاى انديشه و متبادر شدن فكرها به ذهن مى‏توانند جنبه آگاهانه پيدا كنند، و ابزار ويژه‏اى مورد نياز مى‏شود تا بين اين دو امكان تمايز گذارد، ابزارى به نام واقعيت‏آزمايى.(28) معادله «ادراك = واقعيت (دنياى بيرون)» ديگر اعتبار خود را از دست مى‏دهد. خطا ــ كه اكنون به سهولت مى‏تواند رخ دهد و در رؤيا به‏طور منظم رخ مى‏دهد ــ توهّم ناميده مى‏شود.

درون «خود» ــ كه مهمترين بخش محتوياتش فرايندهاى انديشه هستند ــ كيفيتى پيشاآگاه دارد. اين مشخصه «خود» است و هيچ جزء ديگرى از دستگاه روان چنين نيست. ليكن نادرست است اگر تصور كنيم كه ارتباط با بازماندهاى يادافزاى گفتار، پيش‏شرط ضرورىِ حالت پيشاآگاه است. برعكس، حالت مذكور ه



:: بازدید از این مطلب : 1479

|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : جمعه 10 آذر 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: